با تأخیر زیاد
سلام عزیز دلم که نفسات به نفس به من گره خورده ، اگه خدایی نکرده تو حتی اگر یک زخم کوچولو روی بدنت بیفته نفسم میگیره ، دخملم امسال اول مهر ، نه پنجم مهر رفت پیش یک ، چون قبلش انشاء ا... قسمت همه بشه رفته بودیم پابوس امام رضا «ع» ، وقتی برگشتیم ستایش خانوم خیلی مشتاق بودن برن مدرسه ، صبح شنبه که پنجم مهر باشه دخملم را پیش خاله جونش که از بچگی تا الان از دخملم نگهداری میکنم گذاشتم که زحمت بردنش را به مدرسه بکشه ، پیش دبستانی ستایش نزدیک منزل خاله جونشه برای اینکه عسل مامان زود نره و زودم برگرده ، یعنی ساعت 8 صبح بره ، ساعت 11/30 برگرده ، یهو موبایلم زنگ خورد که ستایش نمیخواد بره مدرسه ، من پیش خودم فکر کردم که اگر روز اول نره دیگه حریفش نمیشیم بره به همین خاطر از اداره مرخصی گرفتم و رفتم خونه خواهرم ، ستایش اینقدر گریه کرده بود که صورتش ورم کرده بود الهی فداش بشم تو روپوش و مقنعه اینقدر خواستنی شده بود که میخواستی بخوریش ، گفتم عزیزم مامان بریم گفت من نمیام ، گفتم بریم ببینیم چه جوریه ، گفت فقط میام عکس میگیرم تو مدرسه ، به هر حال رفتیم مدرسه و نشستم روی نیمکت . گفتم خاله میشه ستایس دعای فرج را بخونه گفت حتماً ، دعای فرج را خوند و رفتن صبحگاه ، دیگه من اومدم اداره ، تا چند روز خوب بود ولی دوباره که تعطیلی شد و ستایش تو خونه و روز بعدش میخواست بره مدرسه همون اوضاع، چند روزی هم سرما خورده بود و بهونش مریضی بود و میگفت به خاله زنگ بزن بگو دخملم مریضه من که دیدم اینجوریه زنگ خاله زدم و گفتم اگر اجازه بدین دخملم امروز نمیتونه بیاد ، حالا شکر خدا مدرسه را قبول کرده ولی همش میگه مامان خالهجون میوهام که جا خوردم میام دنبالم ، از موقعهای که مییومد خونه تا صبح که بیدار میشد همینطور میگفت اخه خندهداره خودش میگفت مامانی صد بار گفتم نه ، هر روز یک بهونهای ، یک روز میگه دوستم مهدیه با من دوست نیست یک روز میگه میوهام ریخته روی زمین و چیزهای دیگه ، بعضی موقعهها مییام حواسشا پرت میکنم از چیزهای دیگه میپرسم یا کارهایی که تو مدرسه براش جذاب بوده ، یکشنبه 93/8/4 از طرف مدرسه رفتن شهر ترافیک . ولی خدا را شکر امروز گریه نکرد فقط گفت مامانی بگو خاله جون زودی بیاد دنبالم . دعا میکنم انشاء ا... مشکل ستایش هم با مدرسه حل شه .
الهی فدات بشم که اینقدر بزرگ شدی میری پیش یک ، انشاء ا... همیشه شاد و سلامت ، موفق و سربلند باشی.