ستايشستايش، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

ღستايش عشق مامان و باباღ

بدون عنوان

سلام رنگين كمون ماماني كه مثل رنگين كمون رنگهاي انرژي زا به من من و باباجون مي‌دي الهی فدات بشم عسل مامان با این چادر عربیت الان مي‌ريم عزيزم يكي عكس ازت بگيرم الهي من قربونت بشم كه اينجوري خواهش مي‌كني بريم    عزيز دلم تو فرشته‌اي هستي كه خداوند براي من فرستاده عشق دل ماماني با اين دامن خوشكلت     ...
22 فروردين 1391

درس خواندن ستایش

سلام عزيز دل ماماني كه اينقدر درس مي‌خوني     نمك طلاي ماماني خسته نباشي كه داري براي كنكورخودتا آماده مي‌كني انشاء ا...كه موفق باشي    عشق ماماني با اين كه خسته هستي بازم خنده روي لبات هست انشاءا... كه همش بخندي   عسل ماماني زياد فكرشا نكن اين هم بگذرد   الهی من قربون این حساب کردن بشم نمک مامان ...
19 فروردين 1391

نمايش كدو قلقه زن

سلام عشق ماماني ، ديشب من و شما و خاله شهناز و مهلا و زهرا رفتيم نمايش كدو قلقه زن را ديديم خيلي خوشت اومده بود همش مي‌رقصيدي و به همه مي‌گفتي دست بزنن. حالا اجراي نمايششون خوب بود ولي برنامه‌ريزي و هماهنگي وجود نداشت ولي روي هم رفته خوب بود. پنج‌شنبه هم تولد زهرا (دختر خالت ) است چون ايام فاطميه است تولد نمي‌گيرن به همين خاطر ما پيش پيش هديه‌اش را داديم يك ساعت انشاءا... كه خوشش بياد . بعد نمايشم رفتيم خونه مامان عزير ، شما وقتي آقا رضا ( شوهر خاله شهناز) را ديدي ولشون نكردي كه موتور سواري كني آقا رضا خيلي شما را لوس كرده هر چي مي‌گي بايد همون شه هر كار بخواي بكني بايد همون كار بشه بنده خدا خيل...
16 فروردين 1391

روز 12 فروردین پارک کوهستان

سلام قند عسل مامان ، ديدي ماماني به قولش وفا كرد بردت تاب تاب ، روز دوازدهم فروردين ظهر رفتيم پارك كوهستان ، باباجون و من و شما و عمه مريم ، خيلي خوش گذشت . اول ناهارا خورديم و بعد تنقلات و بعد عمه مريم شما را برد دوري گردوند و اومد اما شما دوباره كفشهاي ماماني را پا كردي مي‌خواستي بري عمه مريم هم پا شد و شما عزير دل مامانا برد تاب بازي و سرسره بازي ، وقتي من و باباجون هم اومديم چه ذوقي كرده بودي الهي من قداي اون ذوق كردنت بشم معلوم بود خيلي بهت خوش گذشته و فائزه و فاطمه دخترهاي عمه مرضيه هم اونجا بودند رفتيم پيش عمه مرضيه و و يكساعتي هم با اونها بوديم و قند عسل مامان هم با فائزه و فاطمه بازي كردي و خيلي خوشحال و شاد بودي انشاءا... م...
14 فروردين 1391

روز سيزده بدر

سلام نمك طلاي ماماني ، روز سيزدهم كه پا شديم از شب قبلش قرار گذاشته بوديم بريم دم باغ باباحاجي، پس صبح كه از خواب پا شديم كارهامون كرديم ، صبحونه خورديم كه شما اولش بدقلقي كردي و صبحونه نخوردي و ما هم همه وسايل را آماده كرديم و به عمو مهديم گفتيم آماده شه مي‌آييم دنبالش رفتيم دنبال عمو مهدي ولي عمو تنها بود و خانمش با مامانشو اونا رفته بودند سيزده بدر، عموجونا سوار كرديم و راهي عزآباد شديم عزآباد ولايت باباجونتونه كه يه وقتايي ارق مليشون گل مي‌كنه و تا ترمز دستيشون نكشي همينطور مث جت مي‌رن حالا عزيز دل هركس شهر و وطن خودشا دوست داره ما هم به باباجون احترام مي‌ذاريم و چون دوست داره ما هر جمعه باهاشون به سوي ديار مي&zw...
14 فروردين 1391

تولد دو سالگی ستایش

سلام ستايش ماماني، برات تولدت گرفتم فكر نمي‌كردم كه اينقدر تولدت خوب شه ، اول خاله شهناز ، مهلا، زهرا و طاها اومدند و بعد ماماجون و باباحاجي و عمه مريم و بعد عمو مهدي و زن عمو ناهيد و بعدشم آقارضا خيلي خوش گذشت . كه با هنر نمايي خودت و رقص زيبايي كه كردي همه دهنها باز مونده بود كه ستايش خانم چه رقصي مي‌كنه و بعد كيكا اورديم  و تو شمعها را فوت كردي و بعد نوبت كادوها رسيد ، ماماني و باباجون برات يه خرس بزرگ گرفتيم و طاها برات يك بع‌بعي اورده بود كه با ديدنش كلي ذوق كردي الهي من فداي اون ذوق كردنت بشم ، مهلا يك ارگ برات اورده بود و زهرا يك عروسك خوشكل ، و مامان جون و بابا حاجي هم يك لباس خوشكل كه وقتي بپوشي...
10 فروردين 1391